آرشآرش، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

آرش زندگی مامان و بابا

هشت ماهگی پسرم

آرش عزیزم این روزها اینقدر سریع گذشت و ما مشغول خونه تکونی و خرید و آماده شدن برای عید نوروز بودیم که وقتی برای نوشتن خاطرات قشنگمون نموند. و البته یه مسافرت چند روزه به گچساران منزل دایی جون داشتیم و از اونجا با دایی و زندایی و مامان جون 2 روزم رفتیم شیراز که البته از وقتی از سفر اومدیم عزیز دلم شما مریض شدی و تب بسیار شدیدی کردی و این چند روزه به ما خیلی سخت گذشت هر کاری میکردیم تبت پایین نمیومد، 2 بار هم بردیمت دکتر ، و تو این مدت هم خودت خیلی اذیت شدی و هم من و بابایی قربونت برم. الهی دیگه هیچوقت مریض نشی و درد و بلات بره تو جون مامانی عزیزم. دردونه ی من میخوام از اتفاقات و کارایی که تو این مدت یاد گرفتی برات بگم: یکی از قشنگتری...
26 اسفند 1391

هفت ماهگی نفسم

آرش عزیزم مدت زیادی از نوشتن مطلب قبلی میگذره و من وقت نوشتن مطلب جدید رو نداشتم حتی مطلب قبلی رو با عجله و بدون عکس گذاشتم!! توی این مدت بخاطر دندونای قشنگی که در آوردی یکم بهونه گیر شده بودی ولی زندگیم اصلا اذیتم نکردی و خدا رو شکر اصلا مریض نشدی .  توی این مدت اینقدر شیرین و دوست داشتنی شدی که من و بابایی کارمون شده نشستن و نگاه کردن به شیرین کاری های تو! اگه یه شب نبریمت پیش مامان جون و باباجون خودشون برای دیدنت میان پیشمون! مخصوصا بابا جون که البته شما هم خیلی دوستش داری! و هر وقت بابا جون سینا رو بغل میکنه شما ناراحت میشی عزیز دلم . و البته سینا هم وقتی باباجون شما رو بغل میکنه اعتراض میکنه ! والبته باید بگم که عمه ها و دخت...
28 بهمن 1391

اولين دندوناي گل پسرم

عزيز دلم روز 2 بهمن يعني زماني كه 6 ماه و ده روزه بودي داشتم بهت آب ميدادم كه ديدم يه صداي قشنگي داره مياد، وقتي توي دهن خوشكلتو نگاه كردم ديدم بللله يه مرواريد كوچولوي خوشمل توي دهن گل پسرم ميدرخشه، اينقده خوشحاااال شدم هي ميبوسيدمت و بهت تبريك ميگفتم . بابايي هم خيلي خوشحال شد وقتي فهميد. اولين دندونت مبارك باشه جيگررررم و  يك هفته ي بعد روز 9 بهمن يعني زمانيكه 6 ماه و 17 روزت بود يه مرواريد خوشمل ديگه در آوردي. دومين دندونت هم مبارك نفسسسسم از اتفاقات قشنگ ديگه اي كه تو اين روزا افتاده بَ بَ گفتن قشنگته كه بيشتر از همه بابايي از شنيدنش لذت ميبره چون از ماه دوم تولدت هميشه با گريه هات مَ مَ ميگفتي! و بابايي هميشه منتظر ...
11 بهمن 1391

واکسن 6 ماهگی

آرش عزیزم روز 22 دی نوبت بهداشت داشتی برای واکسنت که تعطیل بود، شنبه هم شهادت امام رضا(ع) بود که باز تعطیل بود و با 2 روز تاخیر واکسن 6 ماهگیتو زدیم، خدا رو شکر اصلا اذیت نشدی و از دفعه های قبل کمتر گریه کردی. از این به بعد باید قطره ی آهن هم بخوری عزیزم دیگه میتونی بدون کمک یه چند دقیقه بشینی ولی چون میترسیم به کمرت فشار بیاد، زیاد تو این حالت نمیذاریمت، روروئکت رو به همه جا میتونی ببری و البته هنوز بسیار بغلی هستی و مدام از ما میخوای که بغلت کنیم. ولی دیگه اصلا رفلاکس نداری و آب دهنت هم دیگه بیرون نمیندازی ناز نازی مامان   اینم عکست روزی که شش ماهت تموم شد:     پایان شش ماهگی   وزن:   ...
11 بهمن 1391

دوباره موهای گل پسرمو کوتاه کردیم

پسر گلم دوباره موهای خوشکلت خیلی بلند شده بودن و با اینکه دلمون نمیومد مجبور شدیم وقتی که 5 ماه و 19 روزه بودی دوباره موهاتو کوتاه کنیم ولی بعدشم خیلی خواستنی شدی جیگرم...  اینم عکسات بعد از اینکه موهاتو کوتاه کردیم:     اینم یه عکس قبل از اینکه موهاتو کوتاه کنیم، اینقده با نمک شده بودی نفسم     ...
4 بهمن 1391

ورود آرش به شش ماهگی

میوه ی دلم با پا گذاشتن به شش ماهگی کلی اتفاقات جدید تو زندگی قشنگ تو و البته ما افتاد، دیگه برات فرنی درست میکردم و تو با چه اشتیاقی میخوردی قربونت برم، سرلاک میخوردی،  به کمک ما و با تکیه دادن میتونستی یکمی بشینی، تو روروئک میذاریمت و دیگه میتونی کمرت رو تو تابت که میشینی نگه داری و وقتی میبرمت حموم توی وان کوچولوت میتونی بشینی عزیز دلم اینقدر شیرین و دوست داشتنی شدی که تنها دغدغم شده تند گذشتن زمان!!!! و سپری شدن این روزهای قشنگ! به امید روزهای قشنگتر زندگیم... اینم عکس هایی از حمامت و بعد از حمامت:    و بعد از حمام:     یه دفعه که گذاشته بودمت تو تاب و داشتی برای خودت بازی میکردی و م...
28 دی 1391

آرش در پنج ماهگی

آرش عزیزم وقتی که چهار ماهگیت تموم شد و وارد 5 ماهگی شدی دیگه توجهت به اطرافت خیلی بیشتر شده بود و بیشتر عکس العمل نشون میدادی. وقتی من و بابایی می نشستیم سر میز که غذا بخوریم تو همش گریه میکردی و دهنت رو باز میکردی و با زبون بی زبونی به ما میفهموندی که منم میخوام بیام پیشتون و از اون غذایی بخورم که شما میخورید و تا وقتی که بابایی بغلت نمیکرد و  نمیوردت پیشمون آروم نمیشدی و اینقدر با اشتیاق به غذا نگاه میکردی که بابایی دلش بحالت میسوخت و دیگه بهش غذا نمیخورد . هنوز زوده که بهت غذا بدیم جیگرم . 4 ماه و 25 روزه بودی که دیگه خودت براحتی غلت میزدی. یکی، دو تا، سه تا.... و یکمی هم به اطرافت سینه خیز میرفتی و دیگه نمیشد برای چند لحظه ه...
20 دی 1391

اولین باری که آرشم عزادار امام حسین شد...

پسر گلم محرم امسال اولین محرمی بود که تجربه میکردی. پارسال مامان جون دهه ی اول محرم رفت زیارت امام حسین و از امام حسین خواست که یه نی نی سالم و صالح  به من و بابایی بده و به خواست خدا و لطف امام حسین امسال تو پیش ما بودی. این لباسای مشکی هم مامان جونی از کربلا آورده:                           روز هشتم محرم بردیمت مراسم شیرخوارگان حسینی:                        چون هوا خیلی سرد بود آخرش این شکلی شدی...
12 دی 1391