هشت ماهگی پسرم
آرش عزیزم
این روزها اینقدر سریع گذشت و ما مشغول خونه تکونی و خرید و آماده شدن برای عید نوروز بودیم که وقتی برای نوشتن خاطرات قشنگمون نموند. و البته یه مسافرت چند روزه به گچساران منزل دایی جون داشتیم و از اونجا با دایی و زندایی و مامان جون 2 روزم رفتیم شیراز که البته از وقتی از سفر اومدیم عزیز دلم شما مریض شدی و تب بسیار شدیدی کردی و این چند روزه به ما خیلی سخت گذشت هر کاری میکردیم تبت پایین نمیومد، 2 بار هم بردیمت دکتر ، و تو این مدت هم خودت خیلی اذیت شدی و هم من و بابایی قربونت برم. الهی دیگه هیچوقت مریض نشی و درد و بلات بره تو جون مامانی عزیزم.
دردونه ی من
میخوام از اتفاقات و کارایی که تو این مدت یاد گرفتی برات بگم:
یکی از قشنگترین کارای که انجام دادی دس دسی کردنت بود نفسم که وقتی 7 ماه و 10 روزت بود خودت یهو شروع کردی به دست زدن و هر وقت خیلی خوشحالی و یا من و بابایی برات شعر میخونیم و حتی وقتی بهت میگیم دست دست،شروع میکنی به دست زدن قربون دستای قشنگت برم اولش که دست میزدی صدا نداشت ولی حالا دیگه حرفه ای شدی و دست زدنت صدا میده زندگیم.
و یه چیز جالب که مثل چپ دستها دست میزنی !!!
و اینکه دیگه دستای منو میگیری و از زمین بلند میشی و خودت کلی کیف میکنی و 7 ماه و 28 روزت بود که دستت رو به نرده ی تختت میگرفتی و خودت بلند میشدی و می ایستادی که من خیلی ترسیدم نکنه یه وقت ما نباشیم این کارو بکنی و خدایی نکرده بیفتی!
و اتفاق قشنگ دیگه این بود که وقتی 7 ماه و 20 روزت بود یه مروارید دیگه توی دهن قشنگت جوونه زد قربونت برم الهی، انتظار داشتم دندونای بالاییت در بیاد ولی پایین سمت چپ دندون سومت رو در آوردی عزیزم.
و جونم برات بگه که 7 ماه و 22 روزت که بود برای بار سوم موهات رو کوتاه کردیم جییگرم ولی ایندفعه خیلی کوتاهشون کردیم که تا عید نوروز خیلی بلند نشن چون رشد موهات خیلی زیاده گل پسر قشنگم!
و اینکه چقدر دوست داشتنی و خواستنی شدی رو که نمیشه تو کلمات و جملات جا بدم عزیزم، اینقدر که وقتی خوابی هم دل من وبابایی برات تنگ میشه عزیزم، و هر شب مامان جون و باباجون باید شما رو ببینن، راستی یادم رفت بگم به تلویزیون خیلی علاقه داری مخصوصا برنامه ی پنگول رو! و اینکه همش دوست داری بغلت کنیم و دور خونه بچرخونیمت که من و بابایی رو حسابی کلافه کردی!
حتی بعضی وقتا تا بابایی از سر کار نیاد که تو رو بگیره من نه میتونم صورتمو بشورم و نه حتی موهامو شونه کنم! یه همچین پسر ویژه ای داریم ما!!!
و جدیدا هم که یاد گرفتی پریزای برقو روشن و خاموش میکنی و میگی که ببرم پیششون تا روشن خاموششون کنم!!!
و تو حرف زدت هم کلی پیشرفت کردی دیگه دَ دَ میگی ،نَ نَ میگی ، با با میگی ، ما ما میگی، اَم اَم میگ وقتی بهت غذا میدیم، قربون خودتو و صدای قشنگت برم الهی.
علاقه عجیبی هم داری به طلا و جواهرات که هر خانمی بغلت میکنی فوری متوجه میشه!!!
چون تا بغل یه خانم میری فوری میگردی و گردنبند و النگوهاشو پیدا میکنی قربونت برم!
گرفتن گلهای قالی و نقشای رو تختی و پرهایی که از بالشتها افتاده هم یکی دیگه از سرگرمی اته!
و اینکه از ماه هفت دیگه بهت آب هویج و آب سیب و کمی هم بستنی میدیم ولی دکتر گفته فعلا نباید بستنی بخوری ولی چون خیلی دوست داری ما یواشکی یکمی بهت میدیم!!!
و اینم آرش جونم وقتی باباش میره براش بستنی بخره: (آرش:به کسی نمیگیم مامانی باشه!)
اینم آرش موقع تماشای پنگول:
تو این مدت به سختی ازت عکس گرفتم چن خیلی شیطون شدی و همش تکون میخوری! هزار تا عکس باید بگیرم تا یکیش خوب بشه!! و همش میخوای دوربین رو از دستم گیری!
راستی یادم رفت برات بگم 19 اسفند تولد سپهر جون پسر عموت بود که ما گچساران بودیم و وقتی اومدیم دزفول رفتیم و براش یه ماشین دیوونه خریدم و سپهر جون کلی خوشش اومد و البته بابایی برای شما هم یه سنجاب و یه بره ی ناقلا که خیلی با نمکه هم خرید. مبارکتون باشه گل پسرا!
پایان هشت ماهگی
وزن: 8/400 کیلوگرم
قد: 72 سانتی متر
***هشت ماهگیت مبارک زندگیم***