تولد آرش
آرش جان
در یک روز قشنگ تابستونی وقتی که من و بابایی هنوز خواب بودیم و در حالیکه هنوز 2هفته به اومدن تو مونده بود تو دیگه توی شکم مامانی خسته شده بودی و میخواستی که بیای بیرون.من و بابایی حسابی غافلگیر شدیم و آماده شدیم و رفتیم دنبال مامان جون و از اونجا رفتیم بیمارستان. ساعت 8 صبح بود که من توی بیمارستان بستری شدم و بعد از کلی درد و انتظار بالاخره ساعت ده و ده دقیقه ی شب تو بیمارستان گنجویان دزفول خدای مهربون زیباترین هدیه ی دنیا رو به من وبابایی داد و اون تو بودی آرش عزیزم. با شنیدن صدای گریه ی تو انگار تمام دنیا رو به من داده بودن و اون همه درد رو به یکباره فراموش کردم و با صدای بلند از خدای بزرگم بخاطر دادن تو و برای سالم بودن تو تشکر میکردم. وقتیکه عمه فریده(مامای تو) بند نافت رو برید و تو رو روی شکمم گذاشت صدای گریت که تمام بیمارستان رو گرفته بود به یکباره قطع شد و من غرق تماشای تو شدم و فقط به صورت قشنگ تو که اون لحظه حس کردم شبیه بابایی هستی نگاه میکردم. همه پشت در منتظر دیدن تو بودن بخصوص بابایی و مامان جون.
پسرم خوش آمدی به این دنیای شلوغ و پر هیاهو. امیدوارم خوشبخت و عاقبت بخیر بشی و من و بابایی بتونیم برای تو بهترین پدر و مادر دنیا باشیم.