تولد آرش
آرش جان در یک روز قشنگ تابستونی وقتی که من و بابایی هنوز خواب بودیم و در حالیکه هنوز 2هفته به اومدن تو مونده بود تو دیگه توی شکم مامانی خسته شده بودی و میخواستی که بیای بیرون.من و بابایی حسابی غافلگیر شدیم و آماده شدیم و رفتیم دنبال مامان جون و از اونجا رفتیم بیمارستان. ساعت 8 صبح بود که من توی بیمارستان بستری شدم و بعد از کلی درد و انتظار بالاخره ساعت ده و ده دقیقه ی شب تو بیمارستان گنجویان دزفول خدای مهربون زیباترین هدیه ی دنیا رو به من وبابایی داد و اون تو بودی آرش عزیزم. با شنیدن صدای گریه ی تو انگار تمام دنیا رو به من داده بودن و اون همه درد رو به یکباره فراموش کردم و با صدای بلند از خدای بزرگم بخاطر دادن تو و برای سالم بودن تو تشکر م...