آرشآرش، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

آرش زندگی مامان و بابا

سفر به اراک و...

1392/3/14 22:30
نویسنده : مامان آرش
436 بازدید
اشتراک گذاری

آرش جونم

مدتهاست که مطلبی تو وبلاگت ننوشتم، این روزها اتفاقات زیادی برامون افتاده البته اتفاقات شیرین، ولی من به دلیل اینکه شما بسیار شیطون شدی و از دیوار راست بلله درست گفتم از دیوار راست هم بالا میری وقت هیچ کاری رو ندارم، خدا نکنه بیام پای کامپیوتر که شما روزگارم رو سیاه میکنی عزیز دلم اول از همه که میگی منم باید روی پات بشینم، تا اینجاش که عیبی نداره ولی وقتی میزارمت روی پام، پشت سر هم دکمه های صفحه کلید رو فشار میدی و تازه یکی از دکمه های صفحه کلید رو هم کندی تعجبکه پیداش کردم و گیرش کردم، تازه میگی موس هم باید دست من باشه وخلاصه اسپسکرها رو میندازی،مانیتور رو هل میدی عقب و ... که اعصاب من داغون میشه و از خیرش میگذرم!کلافه

11 اردیبهشت ماه روز مادر بود که من برای اولین بار به واسطه ی وجود تو طعم شیرین مادر بودن رو میچشیدم و برای اولین بار بعد از این 6 سال که با بابایی زندگی میکردم گرفتن کادو تو این روز برام مهم نبود و تو زیباترین هدیه بودی برام عزیزمقلب، هر چند که بابایی هم برام کادو گرفت. و از طرف شما هم برای ممامان جون یه گل خوشکل خریدیم و مامان جون کلی خوشحال شد.قلب

جونم برات بگه که 27 اردیبهشت بابایی میخواست بره دانشگاه محلات و من و شما هم باهاش رفتیم اراک و دو شب منزل عمو رحیم(عموی بابایی) موندیم که خیلی خوش گذشت و عمو و زنعمو خیلی به شما محبت داشتن و خیلی شما رو دوست داشتن.

اینم عکس شما با بابا و عمو جان:

شنبه 28 /2/ 1391 اراک، جلوی منزل عمو رحیم

شنبه 28 / 2 / 1392 ، محلات، سرچشمه- آرش و بابا مشغول درست کردن ناهار

جمعه سوم خرداد هم روز پدر بود و بابایی هم به یمن حضور شما برای اولین بار پدر شده بود. شب رفتیم پیش مامان جون و بابا جون و برای بابا جون کادو بردیم و روزش رو بهش تبریک گفتیم، از طرف شما هم برای باباجون یه جوراب گرفتیم و بابا جون کلی خوشحال شد و زودی پوشیدشون. و مامان جون هم به شما و داداش سعید و سینا جون عیدی دادن و البته خاله هدا هم برات یه شلوارک خوشکل گرفته بود.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)